سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یکشنبه 103 اردیبهشت 30: امروز

وقتی تفکر و تلاش و توکّل ، همه را به کار گرفته باشی و چیزی جز « انتظار یک تقدیر مبهم » برایت نمانده باشد ...  وقتی باز باید پشت یک میز تکراری بنشینی و به سوالهای یک بیمار روانی ، مودبانه پاسخ دهی تا مبادا عصبانی شود و باز عمری را در ندامتگاه بگذرانی...وقتی نمی توانی مرهم زخمهای عزیزترین امانت های خدا باشی...وقتی در برابر چشم های بی رمق و دست های بسته ات ، حقیرترین آدم ها با شریف ترین ادعاها ، همه مفاهیم بلند و پاک و عمیق زندگیت را به لجن می کشند...وقتی یارانی داری که از کوچکی با آنها بزرگ شده ای و همه ی خوبیها و بدیها و ضعف ها و قوّت هایتان را با هم قسمت کرده اید و تلخی ها و شیرینی های راه را با هم چشیده اید ؛ اما حالا که آنها باسوادتر و روشنفکرتر شده اند گناه « راههای موهوم و نرفته » سهم تو و مثل تو می شود و لذت سرزنش و فحاشی ، نصیب آنها...وقتی حتی برای دل نوشته هایت هم باید « حساب های عقلانی » پس بدهی ... وقتی خسته ای و به هم ریخته ای...وقتی « دیگر شراب هم ، جز تا کنار بستر خوابت نمی برد »...  نوبت به « یا عدّتی فی شدّتی و یا رجایی فی کربتی و یا انیسی فی غربتی » می رسد با چاشنی چند قطعه موسیقی ...و خلوتی که بتوانی یک دل سیر گریه کنی !

...با موی لخت و تیره / چشم خمار و خیره / بانوی من تو در من / سرگیجه های بعد از / نوشیدن شرابی ...


 نوشته شده توسط محمد در یکشنبه 86/2/23 و ساعت 12:42 عصر | نظرات دیگران()

 *با بارون شدید امروز یه کم حالم بهتر شد ...آخرین باری که رفته بودم « دوکوهه » ، مصطفی رحیمی می گفت : وقتی بارون میومد بچه ها می رفتند زیر بارون ، کنار حوض حسینیه ی حاج همت تا دعا کنن اونقدر که خیس خیس بشن... معروف بود که دعا زیر بارون مستجابه...من امروزم خیس خیس شدم « یا رجاء من لا رجاء له »

 ** در نبرد بین روزهای سخت با آدم های سخت ، این انسان های سخت هستند که میمانند نه روزهای سخت...( اما شاید اگر عمو ، زنجیر باف نبود و زنجیر منو نمی بافت حال و روزمون بهتر از این بود...شاید حالا ، وقتی که بابا می رسید به جای داروهای کمیاب وبا و عبا با اون قیمت های کمر شکنش ، همون نخود کشمش قدیمو با خودش آورده بود با صدای چی ؟ کفتر  و مرغ عشق نه بع بع گوسفند ! )

 ***به کامنت های علی و قاصدک برای پست قبلی جواب دادم...دارم تمرین می کنم آدم خوبی بشم و به کامنت ها جواب بدم

 **** روح دکتر علی شریعتی شاد... یادداشت سید ابراهیم نبوی رو بخونین تا شما هم باور کنین که « فاطمه دیگر فاطمه نیست » !

 ***** قول میدم دیگه وقتی خیلی خرابم چیزی ننویسم...یکی داره از آسمون میخونه انگار : « مستیم درد منو دیگه دوا نمی کنه...»

 


 نوشته شده توسط محمد در دوشنبه 86/2/10 و ساعت 6:30 عصر | نظرات دیگران()

 * وقتی مارکوپولو باشی و لپ تاپ هم نداشته باشی و تازه مدعی وبلاگ نویسی هم باشی ، جیب و کیف و همه ی بساطت پر می شود از کاغذهای مچاله و دستمال کاغذی های پر از « وب نوشته » که قرار است روزی تبدیل به « پست » شوند و آخر کار هم حجم بالای مچاله ها تو را منصرف می کند از تایپ ... و به این ترتیب صفحه ی وبلاگ تار عنکبوت می بندد و به روز نمی شود !

 ** امروز یعنی اول اردیبهشت ، برایم خاطره انگیز است . 6 سال پیش در چنین روزی حکم دادگاهی را خواندند که بدون حضور وکیل و بدون هیئت منصفه و پشت درهای بسته برگزار شد تا قاضی به استناد یادداشت های انتقادیم در مطبوعات ایران به یکسال زندان محکومم کند...وقتی حکم را ابلاغ کردند و ماموران حاضر شدند تا مجرم را به سزای نوشته های خویش برسانند « قاضی اجرای احکام » از من خواست تا پای حکم را امضا کنم ، من هم امضا کردم و نوشتم  « والله عزیز ذوانتقام » ؛ مردک هم سخت عصبانی شد و ...بگذریم روزی یادداشت های زندان را منتشر خواهم کرد تا معلوم شود از سلطنت تا ولایت چقدر فاصله هست که به قول نلسون ماندلا در « راه دشوار آزادی » : آنچه در زندان های هر حکومتی می گذرد نشان می دهد که حاکمانش تا چه اندازه در ادعای عادل بودن شان صادق اند.

در ظهر چنین روزی برای نخستین بار انگشت نگاری شدم و زندگی در یک قفس کوچکتر را تجربه کردم... دوباره دلم برای رضا تنگ شده ، آخرین کسی که ( به همراه دوستی دیگر ) بدرقه ام کرد و قیافه ی جدّی اش با بغض و اشک درهم شکست...آن روز دوست داشتم به او بگویم که « بهت نمیاد اینقدر دل نازک باشی » ولی نشد...حالا آن روزها گذشته ... سرمای زمستان رفته و روسیاهی برای زغال مانده...من هم هنوز زنده ام  و به زندگی فکر می کنم ، برای زندگی می نویسم ، برای زندگی می خندم و گریه می کنم و به پای زندگی می میرم و دوست دارم از ایران دوباره وطن بسازم برای خودم و همه ی آنها که خاطرات شان در خاک ایران ریشه دارد....خودم و همسفرانم و آرزوهایمان را به خدا می سپارم و برای رسیدن به روزهای بهتر از او کمک می خواهم. 

  


 نوشته شده توسط محمد در شنبه 86/2/1 و ساعت 12:39 عصر | نظرات دیگران()

 * چند روز پیش علی و آیدا ( همسایه های مهربان مسیح در سرزمین زیتون ) به « بشری » رفتند و مهمان « جبران خلیل جبران » شدند همان نویسنده و شاعر لبنانی که در 1883 متولد شد و حالا اگرچه 75 سال است که نیست اما هر نسیم که بر « ستّ الحبایب » می وزد عطر او را دارد و همسایگان مسیح را به خود می خواند و می کشاند و با خود می برد و غربت نشینانی چون من را هوایی می کند :

  « حقیقت انسان به آنچه می گوید نیست...حقیقت او در آن چیری پنهان است که نمی تواند به کلمه تبدیلش کند ! پس اگر خواستی او را بشناسی نه به گفته هایش که به « ناگفته هایش » گوش بده ! » ( ماسه و کف / جبران )

 ** چهاردهمین سالگرد پایان قصه ی سید مرتضی آوینی رسید ، کارگردان مستند « روایت فتح » و نویسنده ی رساله ی « غزال غزل » ! با اینکه سالهاست با نوشته های فلسفی و  نگاه سیاسی اش اختلاف بنیادین پیدا کرده ام اما این ها باعث نشد که ذرّه ای از چشیدن لذّت  تجربه ی آسمانی اش محروم شوم  ؛ زیرا « فلسفه » از جنس بافته های عقل زمینی است و « حکمت » از یافته های فطرت آسمانی...و خدا را شکر که یاد گرفته ام چگونه صدای دلم را در میان غوغای نقدها و نقش ها گم نکنم و یادم باشد که :

 « ... حرم عشق ، کربلاست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز را آموخته و چگونه از جان نگذرد آنکس که میداند جان بهای دیدار است...زندگی زیباست ؛ اما پرنده ی عشق ، تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند ... هنر ، نوحه ی بنی آدم است در فراق بهشت و از همین روی همه با آن انس دارند...» ( گنجینه ی آسمانی / آوینی )

 


 نوشته شده توسط محمد در چهارشنبه 86/1/22 و ساعت 6:39 عصر | نظرات دیگران()

میان همه ی اوصافی که متون مقدس برای پیامبران الهی ذکر کرده اند ( ابراهیم : خلیل الله / موسی : کلیم الله / عیسی : روح الله / محمد : حبیب الله ) وصف محمد از همه قشنگ تر است « حبیب » همه ی صفات دیگران را در خود دارد... حبیبی که دل محبوب را برده باشد همه چیز او را برده است !

تولد پیامبر را بهانه می کنم تا به دوستانی که از شیدایی ام برای بیروت و « وطن » خواندن آن ( در پست قبلی )دلگیرند و به وطن دوستی شان برخورده است بگویم :

 دوستان !   من برای همین ایران رنج هایی برده و میبرم که اگر نامش را فخر فروشی نمی گذاشتید می شمردم شان...اما اجازه بدهید خودم باشم و فیلم بازی نکنم...هر جا آزادی و حرمت و دلخوشی باشد همان جا وطن آدمیست و من نه قراردادهای جغرافیایی را می فهمم و نه به زایشگاهی که در آن زاده شده ام تعهد حقیقی یا حقوقی داده ام ...همان ها که تولدشان را جشن گرفته ایم فرموده اند که : « خیر البلاد ما حملک » بهترین سرزمین آن جاست که تحمّلت کند و تو را بپذیرد / ممکن است « حبّ الوطن من الایمان » را به یادم بیاورید اما ( بدون اما و اگر درباره ی درستی یا  مفهوم چنین حدیثی ) هر کس که سرزمینش را شناخت می تواند از دوست داشتنش سخن بگوید و تعهد به « مام میهن » را توصیه کند...اول بی تعارف بپرسیم : سرزمین ما کجاست ؟!

هر جا عزیز و آزاد و محترم باشم همان جا را وطن خود میدانم... به خاطر خاطراتم ایران را دوست دارم و تلاش می کنم از آنجا وطنی برای خود بسازم...اما تا آن روز ، مام میهن برای من همان دخترکی است که به قول عطیه « تا کمر در آب رفته و موهایش را به نسیم سپرده است » !

 


 نوشته شده توسط محمد در جمعه 86/1/17 و ساعت 1:17 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

بالا

بالا